شهید حمید الهیاری
فرزند: احمد
محل تولد: میانه
ولادت: 1344/09/16
شهادت: 1366/04/30
رزمنده: پاسدار
آخرین مسئولیت: فرمانده گردان
محل شهادت: سردشت

شهيد حميد الهياري
"شهيد در سال 1345 ه.ش در خانوادهاي مستضعف، در شهر ميانه به دنيا آمده و نمکپروردهي پدري كارگر و بنا بودند. ابتدا در منزل پدربزرگ، سپس به مدت دو سال در منزل استيجاري و بعد هم با تهيه منزل كوچكي بدان جا منتقل و ساکن ميشوند. در سال 1350 وارد مدرسه شهيد باهنر شده و تا پايان ابتدايي تحصيل را همانجا ادامه ميدهند. در هشتسالگي پدر دار فاني را وداع ميکند و حميد تحت سرپرستي مادر مکرمه، دوره راهنمايي را در مدرسه ابوذر و دوره متوسطه را در دبيرستان امام خميني (ره) ميگذراند. فرزند پنجم خانواده بود و از نظر تحصيلي نيز نسبت به بقيه شاخص بود. قصد داشت سال سوم دبيرستان را به طور جهشي بگذراند، ولي از آنجا كه مجبور بود همچون سالهاي قبل، براي تأمين مخارج خانواده كار كند، از اين تصميم منصرف شد و به كار در كوره آجرپزي و بنايي پرداختند. بخشي از اوقات فراغت او با شركت در فعاليتها و مراسمي كه در مسجد محل برگزار ميشد ميگذشت. ورزش كشتي نيز بخشي ديگر از اوقات فراغت او را پر مينمود. در وزن 58 يا 63 كيلوگرم كشتي ميگرفت و از كشتي گيران مطرح آذربايجان شرقي شده و در اين رشته به مدالهايي هم دست يافتند.
خوشرويي و تبسمي بودنش حتي در سختيها، همه را به سويش جلب مينمود و همه را شيفته خود ميساخت.
با اوجگيري مخالفتهاي مردمي با رژيم ستمشاهي پهلوي، با وجود کمي سن، مشتاقانه در تظاهرات و پخش اعلاميههاي انقلابي شركت ميجست. شبي در مسير بازگشت به منزل، به همراه برادرش در حال پخش اعلاميه بود كه در خياباني واقع در چهارراه آزادي فعلي، پشت ساختمان مخابرات ميانه، نيروهاي نظامي رژيم به آنها برخوردند و به دليل همراه داشتن اعلاميه، آنها را دستگير و به باد كتك ميگيرند.
در سال 1362، پس از اخذ ديپلم در رشته علوم تجربي، به عضويت سپاه پاسداران درآمدند. اولين بار در نوزدهسالگي به جبهه جنگ اعزام و در مدت حضور چهلماههاش، چهار بار مجروح شدند.
اواخر سال 1362 تا اواسط 1366، از خط مقدم جبهه جدا نشد. به همين دليل پس از قبولي و احراز رتبه بالا در كنكور سراسري دانشگاه دولتي در سال 1364، فرصت آن را نيافت كه شخصاً اقدام به تعيين رشته كند و از ورود به دانشگاه بازماند.
حميد پس از عمليات خيبر و شهادت بسياري از نيروهاي اطلاعات لشكر 31 عاشورا، كه تا آن زمان در گردان ذوالفقار لشكر31 عاشورا خدمت ميکرد، براي رفـع خلأ نيرويي به واحد اطلاعات لشكـر پيوست و در آنجـا در شناسـايي منـاطق عملياتـي و نيز آمـوزش نيروهـاي غواص همكاري نمودند.
هر روز صبح براي شناسايي به مناطق عملياتي ميرفتند و شب دير وقت بازميگشتند ولـيکن برخـلاف اكثــر افـراد كه از فـرط خستگـي بـراي استراحت به رختخـواب ميرفتند، وي و تعدادي ديگر به شب زنده داري ميپرداختند. در بسياري از موارد هم به جاي كساني كه وظيفه شستن ظروف و نظافت چادرها را به عهده داشتند، همه چيز را تميز و مرتب ميکردند.
در عمليات بدر از ناحيه سر و در عمليات والفجر 8 از ناحيه پا مجروح گشتند. با توجه به استعداد بالاي ايشان و استفاده از تجارب و عملکر خوبشان درعمليات کربلاي 5، اين با او را به فرمانده گردان شهداي کربلا (اطلاعات) منصوب کردند.
در سردشت، منطقه عملياتي نصر 7، ارتفاع كاني رش در اختيار نيروهاي خودي بود و نيروهاي عراقي در ارتفاع دوپازا و قسمتي از ارتفاع بلفت، مستقر بودند.
قسمتي از پيام شهيد
«به نام الله پاسدار خون شهدا»
آه خدايا چه لذتي دارد انسان در راه تو بميرد و به خون خويش بغلتد، دوري اين شهيدان به دلمان فشار ميآورد و اين فشار در طلبيدن خلاصه ميشود و آنگاه رو به کاغذ و قلم ميآوريم و لحظات اين عزيزان را مينويسيم که هر لحظه آنها عشق و ايمانشان به خدا بود و به ياد ميآوريم نمازهاي شبشان را که به سجده ميرفتند و منقلب ميشدند و در دعايشان سلامتي امام، پيروزي رزمندگان اسلام و شهادت خود را از معبودشان طلب مينمودند.
سلام بر امت مسلمان که رزمندگان اسلام و در حقيقت امام حسين را ياري ميکنند.
عزيزان همچون گذشته در صحنه باشيد و به منافقان بگوييد، که آنها نفرين شده و قرآن آنها را اهل دوزخ ميشمارد.
حال، سخنم با بيتفاوتها به اين انقلاب عظيم است، بدانيد که حجتها تمام شده و بهانهتراشي به کار نميآيد، جنگ ما جنگ حق با باطل است که در زمانهاي مختلف و به صورتهاي متفاوت، هميشه با ما در جنگ بودهاند، در اين موقع حساس نبايد به ماديات فکر کرد و با وجود اينکه کمبود و گراني هست بايد به دولت جمهوري اسلامي کمک کنيم.
راه ما راه امام حسين است نبايد گامي به عقب بگذاريم بلکه بايد حسين وار بجنگيم، بايد علياکبر گونه شهيد شويم، همچون ابوالفضل العباس دستها قطع شده و با دهان، پرچم اسلام را حمل کنيم.
امروز بايد همچون امام حسين فرزندان خود را به مقابله با دشمنان دين پيامبر فرستاد و ما هم از زيادي دشمن نه ترسيم و نگذاريم شعار اللهاکبر خاموش شود.
برخيز چه خفتهاي عزيزان رفتند خندان چه نشستهاي رفيقان رفتند
خندان منشين که جمله ياران عزيز با سـوز دل و ديـده گريـان رفتنــد
چرا براي دفاع از دين خدا سبقت نميگيريد. خدايا ما ميرويم در حالي که نگران آيندهايم نميدانيم بعد از ما يادگار شهدا و وارثان خون شهدا چه خواهند کرد.
در آخر از تمامي کساني که در اين مدت چند سال به آنها اذيت و آزار رساندهام و يا از من بدي ديدهاند حلاليت ميطلبم و از مربيان خود تشکر و قدرداني مينمايم.
و اما مادر مهربان: نميدانم چگونه از زحمات 20 سالهات که در حق من کردهاي تشکر کنم، ولي خوشحال باش که 20 سال زحمت مرا کشيدي و طوري مرا پروراندي که در آخر بتواني هديه علياکبر کني؛ مادر آنها که يا حسين گفتند، آنها که خالصانه حسين حسين گفته و به شعارشان در جبههها عمل کردند، آخر به پيش آقاي خود رفتند، درست است که من شايدکربلا را نديده شهيد شوم ولي خوشحالم در راه کربلا شهيد ميشوم. ميدانم، دوستان و برادران من تا کربلا را نگيرند، آرام نخواهند نشست. خدايا شرمندهام از اينکه زودتر از اين به خدمت اسلام در نيامدم، شرمندهام با اين همه گناه قبولم کردي، خدايا، معبودا، پروردگارا، امام ما را تا انقلاب مهدي f نگهدار. دوستانش را عزت و دشمنانش را خوار و ذليل به ساز. (الهي آمين) از تمام کساني که از من ناراحتي ديدهاند، همسايهها، دوستان، آشنايان، رزمندگان و همسنگران حلاليت ميطلبم.
ما زنده به آنيم که آرام نگيريم
موجيم که آسودگي ما عدم ماست
اي عزيزاني (ورزشکاران) که ميتوانيد، بهعنوان نيروي قوي در خدمت اسلام باشيد، نگذاريد، ميان شما اختلاف ايجاد کنند. دست در دست هم دهيد و ورزش ما را به جلو ببريد، هر بار که يکي از شما اول ميشويد، پرچم جمهوري اسلامي بالا ميرود و اين خود مشتي است بهعنوان گلوله رزمندگان که بر دهان استکبار زده ميشود، به ورزش خود صفا و صميميت بدهيد، کشتي گيران عزيز شما بهتر ميتوانيد ارزشهاي اسلامي را نشان دهيد، با اخلاق پهلوانانه خود جذب به ورزش کنيد، نه ورزش طاغوتي بلکه ورزش اسلامي.
به ياد داشته باش
"... دومين شبي بود که براي تکميل شناسايي خط دشمن از نقطه رهايي به طرف خط دشمن حرکت ميکرديم، اولين بار بود که مأموريت شناسايي واحد اطلاعات شرکت ميکردم با وجود شور و نشاط ولي توأم با اضطراب بود. تيم چهار نفري با مسئول تيم شهيد حميدالهياري فردي با تجربه و پر سابقه در امر شناسايي عملياتهاي قبلي و شخصي از لحاظ جسمي توانمند بود.
ما کار شمارش مسافت و ضبط زمان و صحنهها و پوشش منطقه و از اينجور چيزها شروع کرده بوديم در ضمن که من آموزش تخريب ديده بودم بهعنوان تخريبچي تيم آورده بودند هر چند به جهت تجربه برادر حميد در تخريب در اين باره احتياجي به من نبود. بعد از خواندن نماز مغرب و عشا در خط خودي برادر حميد از جلو و ما از عقب، سرازير شديم هنوز نصفهاي از ارتفاع کاني رش پائين نيامده بوديم که متوجه بارش رگبار دشمن شديم من فکر کردم دشمن ما را ديده است ولي برادر حميد هنوز به راه خود ادامه ميداد وقتي به ته دره رسيديم از جوي آبي که روان بود بهصورت زديم و من تازه متوجه ارتفاع بلند دوپازا شدم که نصف آن قابل رؤيت نبود چه برسد به قله آن. مسيري که بايد طي ميکرديم از آن به بعد پشت سر گذاشتن يک ارتفاع کوچک بود که بعد از آن يک منطقه نسبتاً وسيع درهاي به شکل منفرجه بايد شناسايي شده و تا خط دشمن ادامه مييافت خطي که ما بايد به آن ميرسيديم يک يال ارتباطي نسبتاً کم ارتفاع بود که جناح راست و چپ دو قله بلفت ايران و بلفت عراق را به هم مرتبط ميکرد و پشت آن يال جاده مالرويي قرار داشت.
نقطه نشاني که در توجيه به خاطر سپرده بوديم خودروي سوخته بر روي جاده شني قديمي سردشت – قلعه ديزه قرار داشت. از حاشيه آن منطقه نسبتاً باز، پاورچين پاورچين جلو رفتيم، پوشش منطقه تماماً خارهاي بلند بود که گاهاً تا بالاي زانوهايمان را اذيت ميکرد. شب اول که با چنين وضعيتي آشنايي نداشتيم بعد از بازگشت پاهاي برادر حميد بجاي پوتين که کتاني پوشيده بود تا زير زانو تماماً نقطه، نقطه، سرخ و متورم شده بود.
صداي خشخش پاهايمان تنها صدايي بود که شنيده ميشد ولي هرچقدر احتياط ميکردم اين صدا کماکان ايجاد ميشد و بر دلهره من ميافزود. برادر حميد با قدمهاي توانا جلو ميرفت که گاهي ميايستاد و يک نيمدايرهاي اطراف را بهدقت با سمع و ديد ميپاييد و گاهي آرام روي پنجه مينشست و ما هم مينشستيم و اطراف را ديد ميزديم. هر وقت که سکوت بر منطقه مستولي ميشد صداي وحشتناک تير باري، آن را ميشکست و گلولههاي رسام بر دامنه کوهها اصابت ميکرد.
... به جاده شني رسيديم در وهله اول سياهي آن خودرو که ديروز با دوربين آن را برانداز کرده بوديم نمايان شد، بيشترين چيزي که ما دلواپس آن بوديم و احتياط از آن ميکرديم احتمال وجود کمين دشمن يا تيم گشتي دشمن در هر نقطه از آنجا بود، لذا پس از قدري نزديکي و اطمينان از خطر، خود را به خودرو رسانديم و پشت آن جمع شديم. در آنجا برادر حميد روي زانو ايستاد و با دوربين مادون که به همراه داشت کاملاً اطراف را ديد زد. پس از چند تذکر که عمدتاً پيرامون احتياط از توليد صدا بود عرض جاده را رد شديم و بعد از آن هم از شياري که بهموازات جاده بود عبور کرديم و آماده بالا رفتن از يال تپه شديم.
در طول تمام مدت پياده روي، تنها چيزي که برادر حميد مرتباً به آن سفارش ميکرد، پرهيز از ايجاد صدا و توصيه به ذکر خدا بود. من که در موقع رفتن پشت سر ايشان بودم از هرچند صد قدمي، باز ميگفت از ياد و ذکر خدا غافل نباش. در کنارههاي بالاي شيار آب که احتمالاً تا قله کوه ادامه داشت. بوتههاي پر پشت گَوَنها به ارتفاع يک متر، تک و توک در مسير ديده ميشد.
برادر حميد دو تن از اعضاي تيم را که يکي شهيد صمد ميرزايي و ديگري علي زهتاب بود مأمور نمودند تا زير آن بوتهها مخفي شده و به عنوان تأمين باشند و چنين قرار شد که من و ايشان بقيه راه را برويم و اگر تا ساعت 11 شب خبري از ما نشد و برنگشتيم آنها بهطرف خط خودي برگردند.
برادر حميد بطور مکرر از همه ميخواستند که مواظب صدا باشيم و خدا نکرده نکند زحمتي که تا اينجا کشيده شده به هدر رفته و مهمتر اينکه منطقه لو برود. ديگر همهمه و خندههاي عراقيها را ميشنيديم!
شيار کوچک نهر مانندي از بالاي آن يال پايين ميآمد و به آن شيار پايين عمود متصل ميشد. بهترين معبري که ميتوانستيم با استتار و اختفاي بيشتر از آن به يال بالا برويم همين بود پس مسير آن شيار را گرفته و خيزان خيزان به بالا رفتيم در همان قدمهاي اول به يک تک رشته سيمخاردار رسيديم که نشان دهنده ميدان مين بود و باز يک رشته ديگر، اما هر چقدر بالا رفتيم خبري از مين و اثري نيافتيم.
ديگر به بالاي يال نزديک ميشديم، سيمخاردارهاي فاصل بين خاکريز و منطقه هم پيدا شد وقتي نزديک سيمخاردار شديم برادر حميد دستور داد من همانجا بخيز بمانم و منتظر باشم سپس خودش اول پاورچين و سپس با قامتي ايستاده سيمخاردارهاي توپي را رد کرده جلو رفت و خود را به سرازيري آن طرف يال رساند و از ديد من ناپديد شد. من خيلي تعجب کردم که چطور او را نديدند و مخصوصاً صدايي که از فرو رفتن و درگيري سيمخاردار با شلوار او ايجاد ميشد توجه هر کسي را در آن وقت شب به خود جلب ميکرد، خصوصاً از اطراف صداي بگو مگوي عراقيها به وضوح شنيده ميشد.
اندکي بعد اندام حميد آقا ديده شد که برميگشت و از اينکه به جاده مال رو آنطرف سيمخاردار رفته و اطراف را ديد زده بسيار خوشحال بود.
ديگر با عجله آن شيار را با رعايت احتياط پايين آمديم و پس از پيوستن به دوستان، به ستون از جاده شني عبور کرديم حميد آقا از جلو و صمد ميرزايي در پشت سر او و من نفر سوم بودم و اين بار از جلوي آن خودروي سوخته عبور ميکردند. تازه قدمهاي من به کنار جاده رسيده بود که ناگهان انفجار شديدي که توأم با نور و حرارت و ضربه زياد بود مرا از خود بيخود کرد وقتي به خود آمدم ابتدا همه چيز برايم مجهول بود بياختيار بوته خار کوچکي را که در نزديک من در حال سوختن بود نگاه ميکردم که يکباره به خود آمدم و متوجه شدم که يکي از افراد به مين برخورد کرده ولي اين چه ميني بود حتماً تله بوده، خود را به پشت روي زمين يافتم و تمام بدنم مخصوصاً قفسه سينه بهشدت درد ميکرد. نفر اول که شهيد حميد بود به يک مين والمري برخورده و در اثر انفجار آن به شهادت رسيده بود و نفر دوم که جراحتش بيش از حد بود از کمر به پايين نداشت!
... تشويش سراپايم را گرفت فکر ميکردم آنجا که درست جلوي خط دشمن بود همين الان به محاصره آتش دشمن يا نيروي گشتي در ميآيم! ابتدا با اين که نور زياد چشمانم را از ديد انداخته بود با حدس زدن بهطرف منطقه خودي دويدم زيرا همواره در آموزشها روي اين نکته تأکيد ميشد که بهمحض حادثه، نيروها بايد متفرق شوند.
فکر ميکردم که دشمن متوجه ما شده و در صدد کاري است و من بايد محل را ترک کنم. لا اله الا الله، اين چه برنامه بود ما که از ميدان مين خارج شده بوديم! حتماً يک تله مخصوص بوده بعدها معلوم شد که دشمن اطراف جاده و خط خود را بهطور نا منظمي با مين والمري پوشانده بود.
قدري که از محل فاصله گرفتم به خودم آمدم و ديگر چشمانم به تاريکي عادت کرده بود سکوت از طرف دشمن باور نکردني بود با خود گفتم اگر آنها متوجه ما شده و قصد محاصره دارند حداقل چند دقيقه طول ميکشد و از طرفي چون خود را تنها يافتم با خود گفتم شايد من آخرين کسي باشم که سالم ماندهام پس واجب است برگردم و جريان را اطلاع دهم، ولي در آن محل خوفناک در دلم به وجود آمد برگشت سريع خود را جرم و رسيدن به حال افراد مصدوم را واجب دانستم. بالاخره برگشتم و سر حميد آقا که به پشت خوابيده بود رسيدم چنان افتاده بود که گويي سالهاست شهيد شده است چشمانش را بستم و صورتش را که هنوز گرم بود بوسيدم و پشت سر او که صمد ميرزايي بود صداي ضعيف و بياختياري از او خارج ميشد بغض گلويم را ميفشرد خودم را لحظهاي گم کردم بعد به خود آمدم با خاموش شدن آن بوته، تاريکي باز همهجا را گرفت. به زحمت صمدميرزايي را يافتم انفجار او را به زير سپر خودرو پرت کرده بود و هر چقدر او را از نزديک صدا زدم جوابي و عکسالعملي نيافتم دست انداختم به طرفش در تاريکي او را بگيرم و بلند کرده بياورم ديدم دستم نيرو و توان ندارد!
تازه فهميدم که بازويم مورد اصابت ترکش مين واقع شده قدري متوجه خود شدم ديدم من نفس هم بهزور ميکشم و سينهام خيلي درد ميکند! فهميدم که موج انفجار اين ضربه را بر سينهام وارد کرده است ....
علي زهتاب را نيافتم دوباره آهسته اطراف را صدا زدم ولي جوابي نشنيدم! اين هم موجبات اضطرابم را تشديد کرد!
در آن حال هر طوري شده برخود وظيفه دانستم آنها را که ماندهاند بياورم! و آثار انفجار را از بين ببرم ولي نه قدرت اين کار را داشتم و نه به نجات دادن خودم اميدي بود. هر چه فکر کردم ديدم که بايد سريعاً خود را به خط خودي رسانده و تقاضاي کمک بکنم سريعاً برگشتم و اسلحه صمد ميرزايي را که بند آن سوخته بود کشانکشان آوردم...
الهي، ما زياد احتياط ميکرديم که صدا نباشد زيرا فکر ميکرديم صداست که دشمن را متوجه ما ميکند. فکر ميکرديم که ما هستيم که خود را حفظ ميکنيم و بر اطلاعات به دست آمده مغرور ميشويم زيرا شايد اين را علت پيروزي ميدانستيم .... اما خدايا تو با اين واقعه بينظير ثابت کردي که همه چيز در دست توست و اختيار علل و اسباب نزد توست؟ هم دعاي ما را (که خدا کاري کن دشمن متوجه ورود ما به منطقه نشود) را مستجاب نمودي و هم آن واقعه انفجار را ولي دشمن باز نفهميد! انتظار ميرفت آتش رگباري، منوري، خمپارهاي .... اما هيچ عکسالعملي از دشمن ديده نشد!
خود را بهزحمت به خط خودي رسانده و جريان را شرح دادم، گروهي براي محو آثار جريان آماده شدند ولي من ديگر به سبب جراحات و دوري راه نميتوانستم با آنها همراه بشوم. علي زهتاب که بعد از قضيه خود را به خط خودي رسانده بود آماده شدند گروه را به موضع حادثه برسانند ولي آن شب عليرغم تلاش زياد، آن گروه نتوانسته بودند خود را به محل حادثه برسانند. فرداي آن شب با دوربين محل حادثه را ديد زده و شب دوم رفته و جنازهها را آورده بودند.
چند روزي در سردشت مشغول پانسمان و استراحت بودم وقتي که به خط برگشتم در سنگر ديدهباني بودم امين آقا فرمانده لشکر عاشورا تشريف آوردند و با دوربين روي آخرين نقطه که آن شب برادر حميداللهياري رفته بود آن را ديدند و تعجب کردند که حميد چطور توانسته بود در دو شب تا آخر هدف برود. در وصف حميد آقا گفتند او يک شير بود!
دو شب قبل از عمليات يک تيم جهت شناسايي و اتمام محور ما آماده شده بود که يکي هم من بودم اين دفعه من با توجه به حضور ذهني در جلو و بقيه افراد از پشت سر ميآمدند آن شب چون مار گزيده خيلي احتياط ميکردم که در سايه آن به چند مين والمري که نامنظم و زير بوتهها مخفي شده بود برخورديم و دوتاي آنها را خنثي کرديم و همگي تا سيمخاردارهاي توپي چند رديفي بين دو يال بلفت ها جلو رفتيم و قدري در آنجا نشستيم. جاده مال رو در فاصله کمي بود. بعد از تعيين راهکار براي شب عمليات، ديگر برگشتيم. در راه از دور به چند سايه افراد برخورديم و فکر ميکرديم عراقي هستند هر دو متوجه هم شديم و پا به فرار گذاشتيم بعداً معلوم شد که دوستان خودمان بودند و اين واقعه خيلي شور و حال به آن شب بخشيده بود.
شب عمليات با گروهان يک گردان اميرالمؤمنين پياده روي را شروع کرديم. در اوايل از سر و صدايي که از تجهيزات نيروهاي در حال حرکت در ميآمد خيلي ناراحت و نگران بوديم اما وقتي در يال ارتفاع بلفت، اول ميدان مين رسيديم نسيم نسبتاً تندي وزيد! و اين چيزي بود که دل خواسته ما بود زيرا در هواي بادي صداي ما به گوش دشمن نميرسيد. هنوز تخريبچيها تلههاي وسط سيمخاردارها را خنثي نکرده بودند که دشمن باز هم منور زد! قدري خود را کنترل کردم و گفتم خدا خودش کمک ميکند الحمدالله چيزي نشد تا اينکه براي عبور نيروها معبر آماده شد. وقتي که رمز عمليات داده شد. نيروها حرکت کردند و از معبر وارد جاده مال رو شدند. يک دسته به سمت راست و دستهاي ديگر به سمت چپ حرکت و سپس حمله را شروع کردند. طرفي که ما بوديم نيروها تا پشت سنگر دشمن آمده بودند ولي دشمن هنوز متوجه نشده بود! و ...."[1]
[1] . حجتالاسلام کيومرث مهدوي